ذهنم خسته است. دارم تلاش میکنم که گریه نکنم. از هر طرف برایم پیامهای تبریکی آمده. امتحان تمام شد. خوب گذشت. خستگیش هنوز در جانم است. بعد از ماهها کار کردن بلاخره تمام شد. خوب گذشت. پاس شدم. گریهام گرفته.
زنگ زدم به بابا و نمیتوانستم توضیح بدهم که چرا گریهام گرفته. بابا گفت باید به خودت افتخار کنی. این امتحان یکی از بزرگترین اتفاقهای زندگیت بود و تو خوب دادی.» در ذهنم آمد که باید قبل از سال سوم امتحان میدادم. شاید اودی بهم افتخار میکرد. بابا گفت باید جشن بگیری و تجلیل کنی.» و در ذهنم آمد که اودی بهم نگفت آفرین.» چرا نگفت آفرین؟ خوب ندادم؟ از روی ترحم پاسم کردند؟ لعنتی چیکار باید میکردم که بهتر باشم؟ میخواهم بهتر باشم. چطور بهتر باشم؟ گریهام گرفته. باید بهتر مینوشتم؟ باید پرزنتیشن بهتر میبود؟ باید مسلطتر میبودم؟ باید بهتر میبودم؟ چطور باید بهتر میبودم؟ چرا نگفت آفرین؟ آیا اودی فکر میکند من نویسندهی بدی استم؟ اودی فکر میکند دانشمند ضعیفی استم؟ اودی فکر میکند بد دادم؟ چرا نگفت آفرین؟ اینهمه ماه استرس کشیدم و کار کردم و دریغ از یک حرف مثبت. دریغ از یک ذره تشویق. بابا میگه اودی مهم نیست. ایستون میگه ادوی بره به جهنم. من میخواهم اودی، استاد سرد و بیخیالم به من افتخار کند و غیر از این هیچ چیزی به نظرم مهم نیست.